- ناز آن
- ناز کننده، نازکنان، در حال ناز کردن
معنی ناز آن - جستجوی لغت در جدول جو
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
تاز آندن، در حال تاختن، تاخت کنان
خواهان، قصد کننده، آهنگ کننده، رشد کننده، خرامنده، طولانی، دراز، بلند، برای مثال قدت باد یاز آن چو سرو سهی / رخت باد خرم چو برگ سمن (بهار - ۴۰۷) ، درحال خرامیدن
متعلق به
از چیز معهود یا مذکور از مشارالیه، از آن جهت بدان سبب: از آن گریستم که... . (بیهقی)، از آن مردی است که در شهر چین میان چند تن خیق در میدان فرزند من قابض را بکشت و بیامد و ریش من بگرفت) (سمک عیار)، از آن جمله از جمله: و وی (ما الشعیر) آن چیزی است که بیست و چهار گونه بیماری معروف را سود دارد از آن... ذات الجنب و حمی مطبقه) (نوروز نامه)
آن، برای، متعلّق به
مالکیت
کسی که ساز زند نوازنده، تار زن
کسی که جاز نوازد
در حال گداختن، سوزان، سوزاننده، برای مثال فرو گفت با او سخن های تیز/ گداز آن تر از آتش رستخیز (نظامی۵ - ۹۲۰)
ناز کردن، به خود یا چیز و کسی بالیدن
از آنکه، از آن جهت که، به علت آنکه، زیراکه
دارای ناز، نازک اندام، خوش اندام، لطیف، دلربا
دارنده نازنازکننده، لطیف و ظریف (صفت معشوق) : گر بر سر چشم مانشینی نازت بکشم که نازنینی. (گلستان. قر. 40)، دوست داشتنی گرامی: و گر دل از زن و فرزند نازنین برداشت بدان دو کار نبود از خرد بدو تاوان. (فرخی لغ)، بناز و نعمت پرورده: فریاد از ان زمان که تن نازنین ما بر بستر هوان فتد و ناتوان شود. (سعدی لغ)، با ارزش نفیس گرانبها، معشوق ظریف: نازنینان مناخ مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشاییدخ (خاقانی لغ)
نازک بدن
دلربائی، نازکردن، فخر، مباهات کردن، تفاخر، بالیدن
آنکه نای نوازدنی زن زمارزامر
خرامان، برای مثال گراز آن گراز آن نه آ گاه از این / که بیژن نهاده ست بر بور زین (فردوسی - ۳/۳۱۱)
تازیانه، تسمۀ چرمی با دستۀ چوبی که هنگام اسب تاختن به دست می گیرند یا با آن کسی را کتک می زنند، شلاق
از ریشه از پایه از اساس از اصل، اص هیچ: (همی دید کش فر و برز شهی است و لیکن ندانستش ازبن که کیست) (اسدی) یا ازبک دندان. از بن گوش بطوع و رغبت بجد. یا ازبک گوش. کمال اطاعت و بندگی و خدمتکاری از ته دل و مکنون خاطر از بن دندان
از ریشه، از بیخ، از اصل
مغولی شاهنشاه
ناز کننده استغنا نماینده، فخر کننده: ببالا چو سرو و بدیدار ماه جهانگیر و نازان بدو تاج و گاه (شا. لغ)، بالنده: دو تا گشت آن سرو نازان بباغ همان تیره گشت آن فروزان چراغ (شا. لغ)، ناز کنان عشوه کنان: (و او در عماری نشسته بود و خرامان و نازان همی شد)
آنکه ناز کند: کار بهار و یار به دور اوفتد که هست دایم بهار نازکش و یار ناز کن. (ملک الشعراء بهار)
ناز کننده، نازکنان، در حال ناز کردن